ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"ای نسیمِ سحر آرامگَهِ یار کجاست؟..."

ای نسیمِ سحر آرامگَهِ یار کجاست؟

منزلِ آن مَهِ عاشق‌کُشِ عَیّار کجاست؟


شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش

آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست؟


هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد

در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟


آن‌کس است اهلِ بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی مَحرمِ اسرار کجاست؟


هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و مَلامت‌گرِ بی‌کار کجاست؟


باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش

کاین دلِ غم‌زده سرگشته گرفتار کجاست؟


عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مُشکین کو؟

دل ز ما گوشه گرفت ابرویِ دلدار کجاست؟


ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیّاست ولی

عیش بی‌یار مُهیّا نشود یار کجاست؟


حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج

فکرِ معقول بفرما گُلِ بی‌خار کجاست؟

"برنیامد از تمنّایِ لَبَت کامم هنوز..."

برنیامد از تمنّایِ لَبَت کامم هنوز

بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سرِ زلفین تو

تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آبِ آتش‌گون که من

در میانِ پُختگانِ عشقِ او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتَن

می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب

می‌رود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لبِ جانان به سَهو

اهلِ دل را بویِ جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقیِ لعلِ لبت

جرعهٔ جامی که من مَدهوشِ آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشَدَت آرامِ جان

جان به غم‌هایش سپردم، نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش

آب حیوان می‌رود هر دَم ز اقلامم هنوز

"پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا..."

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

اِنّی رَأیتُ دَهراً مِن هَجْرِکَ القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لَیسَت دُموعُ عَینی هٰذا لَنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

مَن جَرَّبَ المُجَرَّب حَلَّت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و اللهِ ما رَأینا حُباً بِلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حَتّیٰ یَذوقَ مِنهُ کأساً مِن الکرامه


- حافظ