در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟
می خور که به زیر خاک میباید خفت
رباعی - خیام
خانواده مثل جنگل است: اگر از بیرون به آن نگاه کنی، به نظر متراکم می آید؛ اگر درونش باشی، می بینی که هر درخت، جایگاه مخصوص به خود را دارد.
خانه روان - یا جسی
از باغ جهان رَخت ببستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامنکشِ ما بود فریبِ غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
- عرفی شیرازی
آنچه که خاطره نویس به یاد می آورد با آنچه شاعر بازآفرینی می کند، یکی نیست. خاطره نویس شاید کمتر زیسته باشد اما از رخدادها عکس گرفته است و آن ها را با توجهی خاص به جزئیات بازآفرینی می کند. شاعر اما در گالری پر از اشباح را در برابرمان می گشاید که ارواح در آن با تاریک روشن های زمان خود می رقصند.
اعتراف به زندگی – پابلو نرودا
مقداری کتاب توی ویترین یکی از این مغازه ها دیدم که به یادم آورد انسان ها مجبورند کتاب ها را بخوانند. آن ها واقعا مجبورند بنشینند و پشت سر هم به صفحات نگاه کنند. این کار وقت می برد. وقت خیلی زیاد. یک انسان نمی تواند همه ی کتاب های موجود را به راحتی فرو بدهد. نمی تواند کتاب های قطور را همزمان مرور کند یا دانش تقریبا بی پایان را در چند لحظه قورت بدهد. آن ها نمی توانند مثل ما فقط یک کپسول کلمه را در دهانشان بیندازند.
انسانها – مت هیگ