ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"به آرزو نرسیدیم و ..."

به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم

که راه دورتر از عمرِ آرزومندست

تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن

که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکنده ست

به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست

زهی امید که تا عشق هست پاینده ست

ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت

بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست

به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق

مبین به کشتة عاشق که عاشقی زنده ست


"تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی..."

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد

نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی

تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم

ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب

دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من

چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان

بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین

حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم

بپرس از شاه کشمیرم کسی را کآشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست

بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد

سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می دانی

هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه

درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم

مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی

قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد

به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران

ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر

بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد


- دیوان شمس 

"اهل کاشانم روزگارم بد نیست..."

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .

من مسلمانم .

قبله ام یک گل سرخ .

جانمازم چشمه ، مهرم نور .

دشت سجاده ی من .

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .

سنگ از پشت نمازم پیداست :

همه ذرات نمازم متبلور شده است .

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.

من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،

پی « قد قامت » موج .

کعبه ام بر لب آب

کعبه ام زیر اقاقی هاست .

کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.

« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .

اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود 

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

اهل کاشانم 

نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .

نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .

پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،

پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،

پدرم پشت زمان ها مرده است .

پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،

مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .

پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .

مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟

من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند 

پدرم نقاشی می کرد 

تار هم می ساخت ، تار هم می زد .

خط خوبی هم داشت .

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود 

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .

باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .

میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .

آب بی فلسفه می خوردم .

توت بی دانش می چیدم .

"به نام نامی ایران..."

به نام نامی ایران

به نام نامی انسان

به آیین وفا داران

به راه و رسم بیداران

دلی دارم پر از خورشید

نگاهی روشن از باران

نگاهی روشن از باران

جز دوست نمی خوانم

جز مهر نمی دانم

جز عشق نمی خواهم

من زاده ایرانم

جز مهر نمی دانم

تویی دلبستگی هایم

پناه خستگی هایم

به هر جا می روم از تو

دوباره در تو می آیم

کران تا بیکران عشق است

بیابان در بیابانت

هوای زندگی دارد

خیابان در خیابانت

جهان تا هست خواهم بود

اگر تو جان من باشی

برایم خانه باشی

خاک باشی

یا وطن باشی

دیار عاشقی هایم

تمام سهم دنیایم

تو را من زندگی کردم

به تعداد نفس هایم

کران تا بیکران عشق است

بیابان در بیابانت

هوای زندگی دارد

خیابان در خیابانت

تو آن آغوش بی اندازه هستی

برای وسعت تنهایی من

من از چشم تو می بینم جهان را

تویی آیینه ی بینایی من

جهان تا هست خواهم بود

اگر تو جان من باشی

برایم خانه باشی

خاک باشی

یا وطن باشی

من از تو جان گرفته ام

کنم فدای تو

ز جان گذر نمی توان

مگر برای تو

دل از تو بر نمی کنم

تویی جهان من

دچار تو نمی کَند

دل از هوای تو

دل از هوای تو

دل از هوای تو


- محمدعلی بهمنی 

"برگ گل با آن لطافت آب و از گل میخورد..."

برگ گل با آن لطافت آب و از گل میخورد

غصه‌ی  دیوانه را چون مرد عاقل میخورد


هر که با ناکس نشیند عاقبت پامیخورد

غصه‌ی دیوانه را چون مرد دانامیخورد