ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد..."

شتر بچه با مادر خویش گفت:

«پس از رفتن، آخر زمانی بخفت»


بگفت «ار به دست من استی مهار

ندیدی کسم بارکش در قطار»


قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد

وگر ناخدا جامه بر تن درد


مکن سعدیا دیده بر دست کس

که بخشنده پروردگار است و بس


اگر حق پرستی ز درها بَسَت

که گر وی بِرانَد نخوانَد کسَت


گر او تاجدارت کند سر بر آر

وگر نه سرِ ناامیدی بخار

"دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟..."

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است؟

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است


برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق، آبگینه بر سنگ است


دگر به خُفیه نمی‌بایدم شراب و سماع

که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است


چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است


به یادگار کسی دامن نسیم صبا

گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است


به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام؟

بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است


بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات

فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است


ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق

سیاهی از حبشی چون رود؟ که خودرنگ است

"خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی..."

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


- سعدی

"خداوند؛ دادگرِ خلقت..."

"خداوند، دادگرِ آن است که به هر کسی آنچه را که می‌خواهد می‌دهد، و نه آنچه که او می‌خواهد. اگر اینطور نبود، همه‌ی خلقت به عدل و برابری می‌رسیدند."


- سعدی

"اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز.."

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها وراست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز


- سعدی