ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"من باغ زمستان زده دارم تو نداری..."

من باغ زمستان زده دارم تو نداری

من خرمن طوفان زده دارم تو نداری


از خاطره ی سبز بهشتی که فرو ریخت

یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری


"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را

بر صخره ی "مرجان" زده دارم تو نداری


من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی

من دست به قرآن زده دارم تو نداری


"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟

من اسب به میدان زده دارم تو نداری


من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:

"من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری"

"عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است..."

عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است

بی‌قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده‌ام، یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه‌هایم چشم‌هایت را اذیت می‌کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن، خسته‌ام از تلخی نسکافه‌ها

چای با عطر هل و گل‌های قوری بهتر است

من سرم بر شانه‌ات؟ یا تو سرت بر شانه‌ام؟

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟

- حامد عسکری

"رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد..."

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

- حامد عسکری


"ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم..."

ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم

هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم

گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است

تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینه ی من ترس من این است نباشد

باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است

حتا وسط ایل خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله هایی که زیادند

ناچارم از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانم ... که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ

تو سبز بمان من بدرک من به جهنم


- حامد عسکری 

"مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر..."

مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر

با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر


درد را با جان پذیراییم و با غم‌ها خوشیم

قالی کرمان که باشی می‌خوری پا بیشتر


بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار

زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر


هر شبِ عمرم به یادت اشک می‌ریزم ولی

بعدِ حافظ خوانیِ شب‌های یلدا بیشتر


رفته‌ای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت

من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر


زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلخ‌تر

بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر


هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید

هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر


بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم

خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر


- حامد عسکری