برنیامد از تمنّایِ لَبَت کامم هنوز
بر امید جامِ لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دینم در سرِ زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من
در میانِ پُختگانِ عشقِ او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلفِ تو را مُشکِ خُتَن
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
پرتوِ رویِ تو تا در خلوتم دید آفتاب
میرود چون سایه هر دَم، بر در و بامم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لبِ جانان به سَهو
اهلِ دل را بویِ جان میآید از نامم هنوز
در ازل دادهست ما را ساقیِ لعلِ لبت
جرعهٔ جامی که من مَدهوشِ آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشَدَت آرامِ جان
جان به غمهایش سپردم، نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصهٔ لَعلِ لَبَش
آب حیوان میرود هر دَم ز اقلامم هنوز
من باغ زمستان زده دارم تو نداری
من خرمن طوفان زده دارم تو نداری
از خاطره ی سبز بهشتی که فرو ریخت
یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری
"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را
بر صخره ی "مرجان" زده دارم تو نداری
من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی
من دست به قرآن زده دارم تو نداری
"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟
من اسب به میدان زده دارم تو نداری
من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:
"من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری"
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...