در پیم سودای جامی بی زبان
از جدایی یک دو سالی میگذشت
یک دو سالی رفت و برنگشت
دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد
آشیان هر جا نهادم لانه صیاد شد
آن رفیقی که با خون جگر پرودشم من
عاقبت خنجر کشید و بر سرم جلاد شد
از بخت بدم آیینه فروش شهر کوران شدم
اما سکوتی کردم سنگینتر از فریاد
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدن
تا که مردیم همگی یار شدن
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد شکست
هر روز، روز ماهیگیری است، ولی هر روزه ماهی به تور نمیافتد.
بودنبروکها – توماس مان