ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم..."

مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطفْ پُر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخِر شود این باده و من در خُمار افتم

به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم

بِدَم بر من فُسونی تا قبول طبعِ یار افتم

ز یُمنِ عشق بر وضعِ جهانْ خوشْ خنده‌ها کردم

مَعاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم

تَظَلُّم آن‌قَدَر دارم میانِ راهت افتاده

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم

عَجَب کیفیّتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم

دگر روز سواری آمد و شد وقت آن، وحشی!

که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم


"من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است..."

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است

اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است


مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست

تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...


ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن

شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است


میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم

که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است


اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک

به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...