گاهی احساس میکنیم که درونمان پر از احساسات و افکاری است که نمیتوانیم به آنها صدا دهیم. این احساسات مثل رنگهای پنهان در زندگی ما حضور دارند، اما هیچکس نمیتواند آنها را به راحتی تشخیص دهد. آنها مثل آبی بیرنگ در اعماق اقیانوس، بیان کردنشان دشوار است.
آیا تا به حال احساس کردهاید که درونتان پر از ناگفتههای بیرنگ است؟
آیا احساساتی وجود دارد که نمیتوانید با کسی به اشتراک بگذارید و شما را به تنهایی محکوم کردهاند؟
شاید زمان آن رسیده باشد که به این ناگفتههای بیرنگ روشنایی بخشیده و آنها را به زندگی بروز دهید. این گام میتواند شما را به تجربه ارزشمندی در پذیرش خود و دیگران برساند. به خود اجازه دهید که رنگهای پنهان زندگیتان را به طرز جذاب و زیبا نقاشی کنید
ای نسیمِ سحر آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عَیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا موعدِ دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
آنکس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی مَحرمِ اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و مَلامتگرِ بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دلِ غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مُشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت ابرویِ دلدار کجاست؟
ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیّاست ولی
عیش بییار مُهیّا نشود یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما گُلِ بیخار کجاست؟
شتر بچه با مادر خویش گفت:
«پس از رفتن، آخر زمانی بخفت»
بگفت «ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار»
قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد
وگر ناخدا جامه بر تن درد
مکن سعدیا دیده بر دست کس
که بخشنده پروردگار است و بس
اگر حق پرستی ز درها بَسَت
که گر وی بِرانَد نخوانَد کسَت
گر او تاجدارت کند سر بر آر
وگر نه سرِ ناامیدی بخار
تا در طلب گوهر کانی، کانی
تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی
ای کرده غمت غارتِ هوشِ دلِ ما
دردِ تو شده خانهفروشِ دلِ ما
رمزی که مقدسان ازو محرومند
عشقِ تو مَرو گفت به گوشِ دلِ ما