ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"من باغ زمستان زده دارم تو نداری..."

من باغ زمستان زده دارم تو نداری

من خرمن طوفان زده دارم تو نداری


از خاطره ی سبز بهشتی که فرو ریخت

یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری


"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را

بر صخره ی "مرجان" زده دارم تو نداری


من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی

من دست به قرآن زده دارم تو نداری


"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟

من اسب به میدان زده دارم تو نداری


من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:

"من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری"

"زیر مجموعه ی خودم هستم..."

زیر مجموعه ی خودم هستم

مثل مجموعه ای که سخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

گرچه باغ من از درخت تهی ست


عشق آهوی تیزپا شد و من

ببر بی حرکت پتوهایم

خشمگین نیستم که تا امروز

نرسیدم به آرزوهایم


نرسیدن رسیدن محض است

آبزی آب را نمی بیند

هرکه در ماه زندگی بکند

رنگ مهتاب را نمی بیند


دوری و دوستی حکایت ماست

غیر از این هرچه هست در هوس است

پای احساس در میان باشد

انتخاب پرنده ها قفس است

 

وسعت کوچک رهایی را

از نگاه اسیر باید دید

کوه در رشته کوه بسیار است

کوه را در کویر باید دید


گرچه باغ من از درخت تهی ست

در سرم فکر کاشتن دارم

شعر را، عشق را، مکاشفه را

همه را از نداشتن دارم...

"ای آن که گاه گاه، ز من یاد می‌کنی..."

ای آن که گاه گاه، ز من یاد می‌کنی

پیوسته شاد زی، که دلی شاد می‌کنی


- سیمین بهبهانی

"کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر..."

کلام تلخ ولی صادقانه را بپذیر

بهانه است؟ چه بهتر! بهانه را بپذیر

چو برده ای که امیدش به روز آزادی نیست

صبور باش و تازیانه را بپذیر

پرنده بودن خود را مبر ز یاد ولی

کنون که در قفسی، آب و دانه را بپذیر

نشاط عشق به رنج وجود می ارزد

ملال این سفر جاودانه را بپذیر

کسی برای ابد با کسی نمی ماند

زمانه است رفیقا، زمانه را بپذیر

"چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی..."

وقتی گریبان عدم

با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را

پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را

در آسمان ها می کشید

وقتی عطش طعم تو را

با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم

نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این

دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا

از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشقم شدم

شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و

عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو

نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این

دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم

شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آن سوی یقین

شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا

لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من

در مردُمک های تو بود