ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"اندر دل من درون و بیرون همه او است..."

اندر دل من درون و بیرون همه او است

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد

بی‌چون باشد وجود من چون همه اوست


- مولانا 

"پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا..."

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

اِنّی رَأیتُ دَهراً مِن هَجْرِکَ القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لَیسَت دُموعُ عَینی هٰذا لَنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

مَن جَرَّبَ المُجَرَّب حَلَّت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بُعدها عذابٌ فی قُربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و اللهِ ما رَأینا حُباً بِلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حَتّیٰ یَذوقَ مِنهُ کأساً مِن الکرامه


- حافظ

"گفتمش; شیرین ترین آواز چیست ؟..."

گفتمش

شیرین ترین آواز چیست ؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند

قطره قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه

افتادش به گیسوی بلند

زیر لب غمناک خواند

ناله زنجیرها بر دست من

گفتمش

آنگه که از هم بگسلند

خنده تلخی به لب آورد و گفت

آرزویی دلکش است اما دریغ

بخت شورم ره برین امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست

من بخود لرزیدم

از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش

بنگر د راین دریای کور

چشم هر اختر چراغ زورقی ست

سر به سوی آسمان برداش


- بوسه، هوشنگ ابتهاج

"رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد..."

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

- حامد عسکری


"ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم..."

ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم

هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم

گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است

تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینه ی من ترس من این است نباشد

باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است

حتا وسط ایل خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله هایی که زیادند

ناچارم از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانم ... که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ

تو سبز بمان من بدرک من به جهنم


- حامد عسکری