ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!
ناگفته های بی رنگ

ناگفته های بی رنگ

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سریست که با موی پریشان دارد!

"چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم"

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری

غلط می‌گفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل صد پاره‌ای بودت کجا بردی

کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من

به هر کس شرح آب دیده گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم

به او اظهار سوز سینهٔ سوزان خود کردم

"قدرت عشق: غلبه بر مرگ و ترس"

او قدرت را از آن خود کرد و آن را در دست گرفت. قدرتی فراتر از قدرت پول، ترس و یا مرگ: قدرت شکست ناپذیر در کنترل گرفتن عشق بشر.


عطر (سرگذشت یک جنایتکار) – پاتریک زوسکیند

"قدرت کلمات: اسارت یا آزادی؟"

سیزدهمین قصه – داین سترفیلد

"تولد: آغازی در ادامه‌ی داستان زندگی"

تولد، در حقیقت یک آغاز نیست. زندگی‌های ما در آغاز، به ما تعلق ندارند بلکه فقط ادامه‌ی داستان شخصی دیگر هستند.


سیزدهمین قصه – داین سترفیلد

"نابودی فانی: هنگامی که خاطرات در کتاب ها زنده می‌مانند"

آدم ها وقتی می میرند، ناپدید می شوند. صدایشان، زبانشان، نفسشان. گوشت تنشان. در نهایت استخوان هایشان. تمام خاطرات زنده شان محو می شود. این، هم هراس انگیز است و هم طبیعی. با این وجود، برخی افراد از این نابودی مستثنی هستن؛ چون در کتاب هایی که نوشته اند به هستی شان ادامه می دهند.


سیزدهمین قصه – داین سترفیلد