انسان در کلمات نیست که بیان منحصر می یابد؛ بلکه انسان در ناگفته هایش نهفته است که محرم ترین شخص، شاید از ناگفته هایش او را بشناسد. عاطفه ی آدمی را می توان در مویرگ چشمان او هم یافت.
آن مادیان سرخ یال – محمود دولت آبادی
اسیر را نباید کشت... جنگ است می دانم. آن ها از ما می کشند و ما از آن ها... اما اسیر وقتی گرفتار می شود تمام آنچه ظاهر او را ساخته، ناگهان زایل می شود... ناگهان تو با یک آدم عادی طرف می شوی که مثل خود توست پیش از آن که اسلحه گرفته باشی. با چنین آدمی که تو را یاد خودت می اندازد چطور می توانی بجنگی؟
طریق بسمل شدن – محمود دولت آبادی
دلِ من
انار هزار دانهاییست
با توانِ سرخِ عشقی
در هر دانه
وقتی تو به من نگاه میکنی
یکی از دانهها
سرختر میشود...
.
- محمد ابراهیم جعفری
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشمِ روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهنِ خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبحِ آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خونِ من نقشی بر آرد لعلِ پیروزت
که من بر دُرجِ دل مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم
به جز دامِ سرِ زلفت که آرامِ دلِ سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم
- هوشنگ ابتهاج
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
- مولانا